گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی


گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی

گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم


گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی

گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم


گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی

گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو


گفت خاموش که ما را بفغان آوردی

گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست


گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی

گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه


گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی

گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم


گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی

گفتمش بلبل بستان جمال تو منم


گفت پیداست که برگرد قفس می گردی

گفتمش کز می لعل تو چنین بی خبرم


گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی